و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

این هم خونه تکونی ماااا!!!!

خیلی راحت پیش آمد...با یک عدد جرم گیر، یک لیوان سفید کننده، چند پر پودر لباس شویی... داشتم فکر میکردم که چه دست و پایی زدم برای زنده ماندن...آدم گاهی فکرمیکنه چه راحت بود اگر همه چیز تمام میشد... فکر میکنی خستگی های تنت وتمام افکاری که هرروز جلو چشمهانت رژه میروند تمام میشود خب نشد...گلو درد دارم هنوز...

احساس کردم مرگ را دیدم...زرد بود عین رنگ جرم گیری که ریخته بودم کف ظرفشویی، حس خیلی بدی نبود کمی بدبو بود فقط...یک آن دیگر هیچ نبود...من بودم و من...پاهام به حدی بی جون بود که خودم رو روی ظرفشویی انداختم و سرم رو به زور برگردوندم تا بگویم کمک... وقتی همه در یک قدمی بودند...ناتوانی در مرگ را حس کردم...عزرائیل را میگشتم نبود که نبود... گلوی گرفته ام به خس خس افتاد...نفس هایم هم بالا نمی آمد...برگشتم به چندماه پیش لحظه تصادف که با زهم همچین حسی داشتم...حالا دیگر نفسم هم بالا نمی آمد...راه بینی جواب نمیداد دهانم بدمزه بود...مزه مرگ هم عجب چیزی است ها!!! .. 

با هزار زحمت شروع به سرفه کردم و خودم رو به جلو در رسوندم..

 

*راستی در آن حال مثل دیوونه ها به خودم گفتم بیا همه را ببخش...دفعه قبل هم همینطور بود اما با این تفاوت که نمیدانم چرا اون بار فکرمیکردم امیر مقصر بوده این بار هم همه را بخشیدم هیچ کینه ایی از کسی در درونم نبود خیلی خوشحالم ازاینکه نفرتی از کسی در وجودم نیست لحظات زرد هم می تواند برای انسان لحظات خوشی باشد...حتی اگر خودم تا خرخره زیر بار گناه باشم... !!!!

کلادرسته از مرگ میترسم اما حس نزدیکی به مرگ خیلی هم بد نیست، باعث میشه آدم کلا به خودش بیاد نه؟؟  

نظرات 5 + ارسال نظر
قاصدک جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام سمانه خانوم عزیز

من درست متوجه شدم؟؟!!!!.وایتکس خوردی؟؟!!
خونه تکونیه دل که نیازی به وایتکس نداشت
جدی..من متوجه نشدم منظورت را.باورکن فکر کردم دست به عملیات انتحاری زدی
اصلا باید بشینم و منتظر کامنتهای بقیه بمونم ببینم چی مینویسن منم بعد بیام نظر بدم
خوشی و سلامتیت هم آرزوست.
تابعد.یاعلی مدد

سلام عمو جان
عموهووووووووووووووووووووووو
چی شده ای بابا خب درست نمیخونید پستامو...داشتم ظرفشویی آشپزخونه رو میشستم وایتکس ریخته بودم تموم شد بعد یه شیشه دیگه برداشتم فکرکردم اونم وایتکس اما جوهر نمک بود یه جوری شدن پریدن رفتن تو حلقم.. هنوز میسوزه انگاری گاز گرفتم..
من و عملیات انتحاری..
خوبه حالا نوشتم کلی به این دنیا چسبیدم ...
اما بادمجون بم آفت نداره
همچنین خوشی و سلامتی شما آرزوی همیشگی ماست..
ممنون که اومدین

مریم جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام
از قدیم گفتند نکرده کارو نبر به کار !
سمانه منم یک بار این اتفاق برام افتاد وحشتناکه ، حقیقتا کشنده ست ، یک ترکیب مرگبار !
هیچ کس به من نگفته بود جوهر نمک و وایتکس چنین معجون وحشتناکی رو درست می کنند که به راحتی یک آدم گنده رو به کام مرگ می فرستند بعدا به هر کی گفتم گفت : مگه نمی دونستی ؟!!!
خدا رو شکر که به خیر گذشت ، می خواستی شیر بخوری البته چاره ی اصلیش هوای آزاده .
خوشحالم که در اون لحظات به فکر دو چیز بودی : 1- بخشیدن دیگران 2 - فکرهای عشقولانه
راستی چرا اون بار فکر می کردی تقصیر امیر عزیزه ؟!!! حتما انتظار داشتی با ماشین ببردت تو داروخونه ؟!!!
خب حالا چه کار می کنی ؟ حتما استراحت !
مواظب خودت باش
گمون نمی کنم امروز به درد مامانت خورده باشی باز خوبه امیر اون جا هست و جبران می کنه !

آره خانوم معلمییییییییییییییییییییییییییییی
واقعا کشنده ست... وای شما هم اینجوری شدین.. خدا بهتون رحم کرده..من میدونستم بد اما اصلا توجه نکردم.. همچین تو عالم خودم بودم و اسه خودم آواز میخوندم یوهو دیدم تا چشام دیگه هیچ جا رو نمیبینه و نفسمم بالا نمیاد..
نمیدونستم شیر خوبه.. جدییییییییییییی اما خودمو به هوای آزاد رسوندم..
خب اون روز که تصادف کردیم من دلم میخاست با مامان اینا بریم بیرون..
اما امیر نذاشت از اولش هی راضی نبودم اون روز کلا بریم اون اصرار کرد دیگه اون موقع انگاری امیر قاتلم بودم.. با خودم میگفتم دیدی آخرش کشتم گریه میکرد هی میگفت خوبی میتونستم یه کوچولو بحرفم اما قهر بودم هیچی نمیگفتم اون فکرمیکرد من مردم
آره مهره سوخته شدم.. عوضش کلی خوش گذشت..
ارزشش رو داشت.. کلی همش میگفتم امروز کی تموم میشه..
آره امیر هم براش بهتر بود یه خورده لاغر شه

پرستو جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام عزیز کار نکرده!

الان حالت خوبه ایشالله ؟؟؟

مراقب خودت باش .

خب بلد نیستی، دست نزن دیگه!!!
دهه!

مردم رو هم از کار و زندگی انداختی ، همه دور تو جمع شدن و خونه تکونیشون عقب افتاد!!!!


الهی قربونت برم .
شوخی کردم .
الان خوبی بلا می سر ؟؟؟
مراقب خودت باش .
تو عروس خانم خوشگل مایی .

سلام پرستوجوننننننننننننننن خب حالا یه چندماهه بهم استراحت دادن قبلش که کار میکردم.کلی واسه خودم زرنگ بودم.خب خودت که میدونی تو خوابگاه واسه یه لقمه نون چه کارا که نمیکردیم
ایششششششششششششش خب میخاستن از من کار نکشن اصلا...
تو هم مواظب خودت باش گمپ گل خانومی
آخی بلامی سر شمالیه.. دیگه یاد گرفتم
پرستوجون بلامی سر تو هم مواظب خودت باش

قاصدک شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

والله منکه بازم مطلبت را خوندم اما ندیدم جایی از جوهرنمک اسم برده باشی
خب نمیدونم خانوم معلمهااا!! چطوری متوجه شدن و کامنت دادن که کار نکردی تاحالا
اما به هرحال.خوشحالم که سلامتی.راستی همین حالت را من چندسال پیش بهم دست داد.خونه قبلی مون داشتم زیرزمین را رنگ روغن میزدم.فضا هم تنگ و هوا هم کم.همه جا پرشده بود از بوی تینر!.وقتی اومدم تو حیاط.مثل آدمای مست تلوتلو میخوردم
خوش باشی و سلامت.شب بخیر.یاعلی مدد

بله یه حال همونجوری دقیقا..
خب شما هم نکرده کارید دیگه..
خانوم معلمها دستشون تو کار
شب شما هم خوش

Alnilam یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ

خوب دیوونه راه های دیگه هم برای خودکشی هستت!!
درضمن به قول دوستانتون نکرده کار نبرید به کار..!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد