و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

یلدای ما..

گاهی اوقات بعضی حسها هستن که نمیتونی با احدی تقسیمشون کنی. البته اولش خیال میکنی که می تونی بامادرت همسرت و یا دوستت در میون بگذاری امابعد، خوب که فکرش رومیکنی می بینی تو در این حس با احدی شریک نیستی و باید خودت به تنهایی تحمل کنی هم اون رو هم هرچیزی روکه به اون مربوطه ! فکر اینکه بعدش چی میشه یا نکنه یه وقت.، چه کنم اگر فلان جور شه یا چه کنم اگر فلان جور نشه و و و مغزت رومی خوره اماتنها کاری که از دستت برمیاد نگاه کردن هستش که از ظاهرت چیزی پیدا نباشه  

 

۱. برای یلدای امسال از یک ماه قبل با فامیل های مادری برنامه ریزی کرده بودیم که شب خوشی داشته باشیم و برای احترام فقط یه سر کوتاه به مادر شوهر جان بزنم و برگردم.. 

درست شب قبل از یلدا مادر شوهر زنگ زد که فردا میایم خونه تون نزدیک بود سکته کنم.. 

امیر هم کلی دلش به حالم سوخت و مجبور شد مادر جانش رو برای روز جمعه با کلی تشریفات دعوت بگیره که یه وقت ناراحت نشه از اینکه عروس خانم قراره یلدا رو با فامیلهای خودش بگذرونه

خلاصه با اینکه رفتم ولی اینقده کار برا مهمونی فرداش سرم ریخته بود که تو مهمونی یه لحظه هم بهم خوش نگذشت و مجبور شدم خیلی زود برگردم تازه جمعه اش هم از پنج صبح بیدار بودم..

ایشششش اینم از یلدای امسال ما....

ببخشید با تاخیر امیدوارم یلدا به همه دوستان عزیزم خوش گذشته باشه... 

نظرات 10 + ارسال نظر
محمد مهدی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:33 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

سلام
اووووووووووووول
ط
ن
ب
میخونم و برمیگردم.

محمد مهدی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

آره دیگه بعضی وقتا باید این حسو تو دل نگه داشت. باهاش فکر کرد. اوهام و خیال داشت. تصمیم گرفت. امیدوار بود. نومید شد. و...
خیییییییییییییلی دلم برا مادر شوهرجان سوخت. راست گفتند عروس ذات ندارهخوب حالا مادر شوهر که اینقدر جانه میومد خونتون و با شما بلدا را میگذروند چی میشد.
ولی خوب قبول دارم همه جا و نزد همه همینطوره. یقینا خونه مادر شوهر جان هم دخترا اومدند با فامیل مادری یلدا را طی کنند و همینطور اکثر خونه های دیگه

محمد مهدی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ق.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir/

کامنت سومی هم مال من باشه
ممنون و متشکر از لطف و محبت شما
فعلا در قرق منه تا روستان بیاند به قول بعضی ها بترکونم و به قول بعضی دیگه متانت را بگذارم کنار
خووش و سلامت باشید.

مریم سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام دختروووووووووووووووی عزیز
می تونم بفهمم چه حالی شدی !
نمی خوام امیر قلب قلبی عزیز این حرفمو بشنوه پس گوشتو بیار جلو تا یواشکی در گوش خودت بگم : تا بوده و بوده و ما یادمونه برای شب یلدا کوچیکترا می رفتند خونه ی بزرگترا
باز خوبه عقل همسرت رسیده و یک جوری این قضیه رو مدیریت کرده که هم تو بتونی بری پیش اقوام مادری و هم مادرشوهرت ناراحت نشه !
هر چند اینطور که معلومه تو مهمونی خیییییییییییلی بهت خوش نگذشته
راستی واسه مهمونی مادر شوهرت ، سبزی خوردن داشتی ؟

مریم سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ

راستی دوووووووووووووووووم !
آقای سامع ببم جان ! شما طرف مایید یا طرف مادرشوهر دخترووووووووووووووووووووووو ؟!!!
بچه م بعد از سال و ماهی می خواسته بره خونه ی فامیلاش !
واااااااااااااای یادم نبود که من دو روز دیگه مادر شوور می شم
دختروووووووووووووووووو ! چه معنی داره که مادرشوهر جان رو پیچوندید ؟!
تو وظیفه داشتی به مادر جان امیر قلب قلبی بگی شما تاج سرمایید ...قدمتون روی تخم چشممون ...

bozorg چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ

درود
بهتر بود شما در میهمانی با فامیل های خودتان تعدادی نیروی کمکی (داوطلب)برای فردا دست و پا می کردید که خیالتان راحت شده وخسابی خوششششششششششش بگذرانید

همطاف پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:03 ق.ظ http://sobhe01.blogfa.com/

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای ...

کوثر شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ب.ظ

مریم سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ق.ظ

سلام دختروووووووووووو
روز خوبی داشته باشی
آمدم خصوصی گفتم یک عرض ادب هم اینجا داشته باشم

باران شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام سمانه جون

به یادت هستم همیشه
شاد و سرحال و سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد