و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

واین منم ..یک دختر معمولی .. یک زندگی معمولی..

 

 

 صبح امروز(وقت رفتن):صبح ۷ونیم مثل هر روزازخواب بلند شدم... کمی به دور و برم نگاه کردم و دلم می‌خواست حداقل نیم ساعت دیگر بخوابم ...هنوز ۳ ساعت و نیم نگذشته بود که خوابیده بودم...با زور بلند شدم موهایم را با چشم بسته بستم و دیدم مامان و بابا هنوز خواب هستندو خواهرم رفته! چای را آماده کردم... بعد مامان رو بیدار کردم تا باهم صبحانه بخوریم...بنده‌ی خدا تعجب کرده بود از این کارم...نمیدانم بی هوا دلم میخواست صبحانه امروز را با او بخورم بعد از صبحانه سریع حاضر شدم و زدم بیرون داشت دیر می شد ...احساس کردم تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس راه خیلی کش آمده... 

 

غروب( وقت برگشتن) :داخل تاکسی بی رمق و بی تفاوت با صورتی خسته وته مانده ارایشی که از صبح بر روی صورتم مانده و البته شاید هم دیگر چیزی نمانده بود فقط به روبرویم نگاه میکردم و در واقع از توی شیشه‌ی روبرو خودم را نگاه میکردم ناگهان فلاش بکی زدم به تمام گذشته هایم ...به روزهای دانشگاه و خستگی ناپذیریم...به اینکه بعد از ۸ ساعت کلاس غروب چطوری و بدون خستگی و با همان صورت بشاش و لبخند بر لب همه جا با هم می‌رفتیم سه نفر بودیم و همه‌ی کارهای خوب و بد را با هم می‌کردیم.. خاطره هادارم از آن روزها که هنوز که هنوز است هم دلم می خواهد باز کلی همان حرفهای تکراری را تعریف کنیم  و بخندیم... بعد از چند لحظه نگاهم از توی شیشه برخورد کرد به زنی که درکنارم نشسته بود و دیدم جوری به من نگاه میکند که انگار خدای نکرده کار خیلی بدی انجام داده بودم خودم رو سریع نگاه کردم و دیدم آهان مقنعه م دارداز سرم می افتد و حالا نمی‌دانم به  مقنعه ام نگاه می کرد یا به موهایم ...یا شاید اصلا به من نگاه نمی‌کرد و شاید داشت خودش را توی شیشه روبرو می‌دید نگاهم خورد به حلقه‌ی توی دستش که خیلی رنگ و رو رفته بود... نگاهی به دست خودم انداختم به حلقه ایی که درخشش بر روی دستم ترو تازه بودنش را به رخ می کشید چقدر از اینکه روزی از رنگ و رو بیفتد دلم گرفت.. انگار خستگیم چند برابر شد.. 

  همان موقع ها بود که دوباره اس ام اسی که صبح برایم فرستاده بود را خواندم .. با اینکه چیزخاصی نبود.. اما نمیدانم چرا حس می کردم می توانم خستگیم را با خواندن چند باره آن بیرون کنم.شاید فقط حس بودنش برای ارامش و رفع تمام خستگی هایم کافی باشد.همین که بدانم هست... راننده ایستادمن کمی به دور و برم نگاه کردم تا ببینم کجاهستم؟؟ 

اینقدر غرق خیال شده بودم که از خانه هم گذشته بودم !اگر این حلقه ها نبودن زندگی اون زن و من الان چطوری بود؟؟!!!!!!!!!

 

پی نوشت: 

یک روز در جایی که یادم نمی آید ، از کسی که یادم نمی آید خواندم

"زن ها وقتی بخواهند زندگیشان را تغییر بدهند، از موهایشان شروع می کنند."

و باز هم یادم نمی آید جمله همین بود یا چیزی شبیه به این

فقط

نمیدانم چرا از چند هفته پیش احساس میکنم ، تغییر کرده ام!!!!!   

 

نظرات 15 + ارسال نظر
علی ( سایه بونی) سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://sayebouni.blogfa.com

سلام سمانه جان.
تماشایی بودن زندگی به خاطر همه این اتفاقات کوچیکی هست که هممون با آن مواجه میشیم ...
خوب مسلما زندگی سخته ولی تو سخت تری .
اگه روزی هیچ مشکلی سر راهمون نباشه مطمئن باش راه رو اشتباه رفتیم .
سمانه جان اگر به این افکار عمیق تر بنگریم خیلی مسائل شیرین تری هم در پی خواهد داشت .

سلام علی عزیز
خب مسلم....
بله همه چیز بستگی به نگرش ما به زندگی داره..
ممنون که اومدی

بهراد سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://arzais.blogsky.com

زیبا و بی آلایش مینویسی. امید وارم عشق و احساست هم بی آلایش و جاودان باشه و هیچ وقت تموم نشه ...

ممنون

مریم چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام دختروووووووووووووی عزیز
وای حالا خیلی زوده که احساس خستگی کنی ! ببم جان مگه چند سالته ؟ من که باور نمی کنم این سمانه ی شر و شوری که می شناسم خستگی سرش بشه ! تو مگه چیزی به اسم دپرس بودن رو هم می شنماسی ؟!
خدا کنه همیشه شاد باشی و سرشار از انرژی و رو هم شاد کنی
راستی این بار چه بلایی سر موهات اوردی ؟ آخرین بار عزادارشون کرده بودی نکنه کوتاهشون کردی ؟
...اگه حلقه نبود تو الان مجرد بودی و تمام فکر و ذکرت این بود که کی شاهزاده ی سوار بر اسب سفید از راه می رسه ؟! شاید هم شاهزاده ی سوار بر زانتیای سفید !
...و اون خانم هم دائما خودشو با همسن و سالهاش مقایسه می کرد و می گفت دیدی آخر و عاقبت ترشیدم ! همه ی همسن و سالهام الان سر خونه و زندگیشون هستند شوهر دارند بچه دارند اما من تک و تنهام !

سلام خانوم معلمییییییییییییییییییییی جونم
ممنون براخاطر خصوصیییییییییییییی خب هی میگم همه چی ورژن قدیمیش خوبه .. خب شما کجا ما کجا...زود خودمون رو میبازیم..
ممنوننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن ایشاللهههههههههههههه
خب کار خودمو کردم بالاخره دیگه
هوووووووووووووووووووووووو خانوم معلمی یادش بخیر چقدر فکرمیکردیم شاهزاده سوار بر زانتیا میاد..ای ای ا ی روزگار
وای چه با مزه بودخانوم معلمی راستی چرا زندگی این جوریه..
آهان یه جورایی برگشت به همون پستتون که جوابیه بود به سوالام

آشنایی بازندگی یک زن قطع نخاع چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ق.ظ http://spinalcord.blogfa.com

سلام ممنونم که به من سری زدید .
مهم نیست که این حلقه ها باشند یا نباشند . مهم اینه وقتی که هستند بدونیم چقدربرامون قابل احترام و مهم هستند . موفق باشید

سلام
ممنون که اومدین..
بله البتههههههههههههههههه

مریم چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام
اصلاحیه
می شنماسی = می شناسی
و رو هم شاد کنی = و همه رو شاد کنی
سمانه عصر پا تختیه آماده شو ساعت 3 میام سراغت .
راستی کادو چی میاری ؟ من که با همون ماشینه میام و سویچش رو بهشون می دم
سمانه جان من امشب برای شام تلپ می شم ! خداوکیلی به کسی که ماشین کادو می ده نباید یک شام بدن ؟
راستی کاش با فاطمه و ته تغاری هماهنگ می کردی که امروز عصر سه نفری خواهرشوهر بازی دربیارید و گربه رو جلوی خحله بکشید تا زن داداش از همین الان حساب کار بیاد دستش
سمانه اگه کوتاه بیایید زن داداش می شه غققققققققققش بابا ها !

آخ جونننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
خانوم معلمی اصلاحیه دارشد
آماده شدم هاا از قبل لباس و اینا تهیه شده بود
منم میام شریک شیم دیگه..
به نام همه که سندش رفت یه مرامی به خرج بدین منو هم بندازید تو لیست جزو نفرات اول تا سرماه شه ببینم چه گلی به سر خودم بزنم
فعلا آبروداری کن خانوم ملعمیییییییییییییییییییییییییییی
اون خواهرامم نمیدونم والله هر کدوم کجا رفتن..
مثلا عروسی داریم هااااا..
ایششششششششششششششششش
دست تنها باید خواره شوهر بازی در بیارم...
اایش ایشششششششش
بیخودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
عمرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خانوم ملعمی بدو بیا بریممممم من که هنوز گربه هارو نکشتم حجله رو جمع کردن.. بدو بیاااااااااااااا

مریم چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

دیشب این عکسه واسه ی من باز نشد واااااااااااای چقدر دختره نازه ! چقدر رویائیه ! حیف که غمگینه !
.... سمانه من آمدم ... بزن بریم به سرعت برق و باد ... بزن بریم از اینجا
بوق بوق بوبوق بوق ...بوق بوق بوبوق بوق ...

ممنون خانوم معلمیییییییییییییییییی
قابل نداره برش میادرم واسه عروسی گل پسر تقدیمتون میکنم سرمجلسی
... خانوم معلمی من هستم..
بده من بشینم تازه فکرنکنم البته تضمینیم نیست موقع ترمز گرفتن یوهو پام درد بگیره یادم بره

مسیر عشق چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://korasim.blogfa.com

سلام
مطلبتان نکات خوبی داشت
تغییر در زندگی نباشه زندگی نمیشه اما خوب باید نگاه کرد که این تغییر رو به جلو است یا برگشته
اون تغییری با ارزشه که مثبت باشه
کمک انسان باشه
گفتی صبح 7 ونیم بیدار شدم
نمیدونم چرا ولی این جمله که دیر بیدار شی منو غصه ناک کرد
اید هم نماز صبحت را خوندی وخوابیدی دوباره بیدار شدی فک نکنم نماز ص2بحت را به قضا بدهی
گاهی به این فک میکنم همه ما میگم خدا را دوست داریم ایا واقعا دوست داریم ؟
اون حلقه دستت غافل کرد از خونه رد شدی
اون اس ام اس یه تاثیری دات خوندی
گاهی میگم کاش اس ام اس هاس خدا هم که قرانه هر روز مرور کنیم
هم دنیا همه نورانی میشه وهم اخرتمان
امیدوارم هیچ وقت نماز صبحت قضا نشه

سلام آقای جمالی عزیز...
بله صد البته تغییر اگه مثبت باشه به درد بخوره..
راستش درست نمیدونم.. اما حس میکنم یه جورایی مثبت..
وای خب شرمنده کردین که..
یعنی اعتراف کنم.. خب اینا جوابش میشه ..........
آره فکرکردن به حلقه....
اون اس ام اس هم ارامش داد بهم...
خداکنه......
فکرکردن به خدا واقعا ارامش بخش تر از همه چیز
اینو همیشه بابامم میگه..
خداکنه

قاصدک چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ

سلامممممممم

اول برم سراغ اصلاحیه شماره دو خانوم معلم
خحله= حجله
اما بعد:
سمانه خانوم عزیزواقعا ممنون ازتموم لطفی که داشته و داری
خداوکیلی ازپا دارم میفتم
الان نتم وصل شد و گفتم بیام تشکر کنم از شما و همچنین خانوم معلم عزیز
تازشم.شانس اوردم خونه نبودم(پاتختی) آخه تموم همسایه ها تا منو دیدن گفتن این فامیلتون تازه ماشین دار شده؟؟!!!
گفتم برا چی؟؟.گفتن آخه با یه خانوم مسن ترازخودش(گویاخانوم معلم بوده) هی پز میدادن و دستش را از رو بوق برنمیداشتبوق بوق بوق بوق
گفتم نه باباااااا.اینا داشتم گربه میکشتن! عمدا بوق بوق میکردن تا بقیه گربه ها هم حساب ببرند
ببخش بیشتر نمیتونم بمونم.
حتما اولین فرصت خدمت دوستان خواهم رسید جهت ارادت و تشکر
انشاالله شادی های خودتون جبران کنم(درحدوسع)
شب و روزتون خوش.تابعد.یاعلی مدد

سلامممممممممممممممممممم
خانوم معلم تحویل بگیر
خواهش میکنم عموجان عروسی داداشمون بود دیگه...
خسته نباشید ایشالله همیشه برا عروسی و اینا...

خانوم معلممممممممممممممممم مارو دیدن هاااا
ایششششش خب خاستید بگید چشم روشنی واسه شازده تون آورده بودیم..
ممنون که تو این شرایط با وجو د خستگی و اینا اومدین..
خواهش میکنم ایشاللهههههههههههههههههههههههههههه
شب وروز شما هم خوش برید استراحت کنید که میدونم بیهوشید

نظام چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ http://sokut66.blogfa.com

سلام ابجی جونم مرسی که خبرم میکنی .

راستی زن ها هم مگه تغییر میکنن

شوخی کردم بابا

مثل همیشه زیبا نوشته بودی .

ایششششششششششش
وااااااااااااااااااااااااااا
داداش رضا
حالا که شوخی بود ببخشیده شدید
ممنون لطف دارید

مریم پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام
خوبی ببم جان ؟
دیدی دیشب عمو قاصیت بهمون شام نداد ؟!!
راستی آمدم بگم چرا اصلاحیه دار شدم !
حرف فارسی کیبورد یکی از بچه ها کاملا پاک شده نمی دونید با چه عذابی تایپ می کنم الان که نگاه کردم دیدم عقققققققققققش رو هم نوشتم غقققققققققققش !

مریم یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام
کجایی ؟! حالت خوبه ؟

مریم یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ب.ظ

مژده یاران که نوبهار آمد
گل و سرو و سمن به بار آمد
ابر رحمت در این خجسته بهار
گوهر افشان به کوهسار آمد
وه چه عیدى که در طلیعه او
عید قرآن و دین نمایان است
عید میلاد جعفر صادق
آن که چون آفتاب تابان است
خاتم الانبیاء که خاک درش
سرمه چشم اهل عرفان است
این دو میلاد مقترن با هم
مورد بحث نکته سنجان است
دین و مذهب از این دو یافت رواج
در دو قالب نهفته یک جان است
زین دو عید بزرگ ایمانى
تاج فخرى به فرق قرآن است

سلام سمانه عزیز
خجسته سالروز میلاد پیامبر رحمت و هدایت
حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت امام جعفر صادق (ع) مبارک باد

علی ( سایه بونی) دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ http://sayebouni.blogfa.com

سمانه جان سلام خوبی؟
به روزم ...

مریم پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام
عمو جانت نوشتند شما دو نفر غریبه شدید آره ؟!!!‌
دخترووووووووووووووووووو تو به این تبلیغات مسموم توجه نکنی ها !
شما تو سر من جا دارید

پرستو جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام سمانه جان
خوبی خانمی ؟؟؟

نمی دونم چرا یهو دلم برات تنگید .

مراقب خودت باش .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد