و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

و این منم

این منم،دختری در آغاز فصلی نو از خودش و روزگارش

و این منم یک زن...در آستانه مادرشدن...


مامان بابا نینی (1)



الان دقیقا 73 روزه که من و یه موجود کوچولو دوست داشتنی داریم با هم روزها رو میگذرونیم..

خیلی خیلی عجیبه ولی من از روز اول حسش میکردم و میدونستم دوتا شدم...

به امیر هم گفتم ولی باور نمیکرد حتی دکترهم که میرفتم میگفتم باردارم و قرصهایی بهم ندین که برای بارداری بد باشه دیگه امیر تقربا بهم میگفت دیوونه شدی ولی من مطمئن بودم...

قربونش برم خیلی زودتر از همه هم آزمایش خونم نشونش داد...

خیلی خوشحال بودم میشه گفت بهترین لحظه زندگیم بود ولی پر از استرس و ترس...

خیلی نگران بودم مخصوصا تا روزی که هنوز نرفته بودم برای سونو گرافی سلامت..

وقتی دکتر صدای قلبش رو برام گذاشت نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزنم

از لحظه ای که صدای قلب مهربونش رو شنیدم یه دنیای دیگه به روم باز شده.

دنیایی جدید با احساساتی متفاوت. انگار تا قبل از اون لحظه هنوز نتونسته بودم با تمام وجودم درک کنم

باور کنم که یه موجود دیگه داره تو وجودم رشد میکنه یه موجود کوچیک که قراره بچه من باشه

و من با وجود اون

مادربشم همیشه فکر میکردم مادر به کسی میگن که تقدس داشته باشه.

همیشه فکر می کردم

مادربه کسی می گن که پرازفداکاری و ازخود گذشتگی باشه

با وجود اینکه تمامآزمایشها از وجود ش خبر میداد

اما باور نمیکردم منی که هنوز به قداست یه مادر

نرسیدم منی که هنوز اونقدر طعم فداکاری و از خودگذشتگی

رو نچشیده م تامورد لطف خدا قرار گرفته

باشم و مادر شده باشم. اما تصور من اشتباه بود چون خدای مهربون

با هدیه کردن این موجودبه من فهموند که

من هم لایق داشتن نام مادر شدنم.

خدای من یعنی تو اینقدر منو دوست داشتی و منو باورداشتی

صدای قلبش رو که شنیدم بیشتر از قبل به این باور رسیدم که من هم مادر شدم و میتونم  از
احساسات ناب مادرانه بهره مند بشم. من هم میتونم همپای همه مادران از خود گذشته و فداکاربشم

نمیدونستم اینقدر مادر شدن شیرین و افتخار آمیزه..

به زن بودنم افتخار کردم..

به اینکه میتونم مادر شم ...





مامان بابا نینی (8)